تازگیا دارم با کلماتی مثل محبت، مهربانی، گذشت، لبخند، دوستی و این جور چیزها آشنا میشم!
شاید قبلاً هم اونا رو جایی شنیدم یا درک کردم! اما حالا فراموشی اومده سراغم! یا شاید هم دارم کم لطفی میکنم! شاید مبالغه می کنم!
اما فکر کنم یه کم احساساتی شدم!
آخه مشکل اینجاست که من تا الان دقیقاً نمیدونستم محبت یا لطف یعنی چی؟ میدونستم چقدر احساس کافیه تا یک نفر رو به گریه بندازم!
ولی نمیدونستم همون مقدار احساس کافیه تا همون آدم رو به اوج شادی برسونم!
درک کاملی هم از گذشت نداشتم، تصور من این بود اگر در طول هفته یک بار، یا ماهی دو بار یا نهایتش دیگه سالی سه چهار بار نسبت به ظلمهایی که بهم میشه بی تفاوت باشم، فحشهایی رو که میخورم نشنیده بگیرم، از قضاوت های نادرست دیگران درباره خود بگذرم و ...
اون وقت من آدم با گذشتی هستم. و باید با افتخار منتظر دریافت نشان شهروند نمونه باشم یا اینکه چمدونم رو برای رفتن به بهشت روی دوشم بندازم! و اگر این طور نشد از اون به بعد تبدیل به یک گدای محبت بشم! نه ساقی محبت!
آره ! من یکی که خیلی تکون خوردم!
من آدمی بودم که واسه محبت حد و اندازه داشتم و شاید هنوز هم دارم!
بیخود و بی جهت خودم رو واسه دیگران به دردسر نمی انداختم!
چرا باید تقاص کاری که نکرده بودم پس میدادم؟
...
دارم از یه نیمچه مکاشفه درونی از خودم میگم! از یک تجربه شخصی، شاید بتونم درک درستی از خودم در درجه بندی انسان تا حیوان بدست بیارم
واسه منی که انتظاراتم از دیگران زیاده، دیدن کسی که همه زندگیش گذشت و فداکاریه ساده نبود!
انتظار اینکه کسی مهربون باشه شاید در حرف ساده باشه، اما حالا پیدا کردنش مثل یه تیکه ابر وسط یه بیابون برهوت و سوزان می مونه!
دیدنش به آدم امید میده، نیرو میده،
حتی میتونه آدم رو تکون بده!
برای بشر امروز که به قول خودش زندگی سگی داره، حتی ریختن یک استکان چایی بدون چشم داشت قد یه دنیا می ارزه!
وقتی بشر امروز درگیر کارشه و هر روز فنجان چای خودش رو کثیف تو ظرفشویی میگذاره و فرداش تمیز برش میداره،
و وقتی که هر روز این قضیه تکرار میشه ،
وقتی که می بینی حتی منتی که سرت می گذارن با یه لبخند خیس و کف آلود همراهه!
اون وقته که اگه یه ذره ته دل این بشر امروز چیزی از انسانیت مونده باشه دیگه به یاد میاره وظیفه کسی نیست براش این کار رو انجام بده!
مگر اینکه طرف خیلی سیب زمینی باشه!
واسه من یکی داشت این قضیه دوم اتفاق می افتاد، هر روز میخوردم و می گذاشتم و صبح بر میداشتم! خیلی هم خودم رو درگیر سوال های ساده ای مثل کی شست و کی خورد؟ نمی کردم! اما تازگیا داره یه چیزایی دستم میاد!
تازه دارم می فهمم کسی که از دیگران انتظاری نداره، و خیلی ساده لبخند خودش رو به همه هدیه می کنه، از زیر وظایفش شونه خالی نمی کنه، وقتی از کسی ناراحته سعی نمی کنه با بدترین حرفی که میتونه به زبون بیاره اون رو از خودش دفع کنه!
کاری به اینکه بقیه چی هستن و کی هستن نداره! کارش رو خوب بلده ، میدونه که یک انسان باید هوای انسان دیگه رو داشته باشه، حتی اگه طرف حالش رو گرفته باشه!
تازه دارم می فهمم اون من رو به یاد عزیزترین کسی که داشتم می اندازه، تازه دارم می فهمم طرف خیلی از من دور نیست،
همکارمه !
شما هم تو دور و برتون به رفتارهای ساده نگاه کنید ، شاید همین ظرف همدیگه رو شستن، واسه هم چای بردن، لبخند زدن، و کلی کار ساده و ریز دیگه که هر روز دارن لای فایل ها و پرونده های مختلف زندگی مون محو تر میشن! یه جورایی بوی محبت میدن!
بوی مهربونی میدن!
من باید خودم رو از نو بنویسم!
این چیزیه که من دنبالش هستم، باید بهش برسم، باید قبول کنم که تا اینجای راه رو اشتباه اومدم!
من اونی نیستم که دنبال زندگی سگیه!
من میخوام مثله آدم زندگی کنم!